میخوام بگم که هر چی مسائل کوچیک آزاردهنده این مدت پیش اومد
یک اینکه در برابر اتفاقات خوبی که افتاد حتی هیچ هم محسوب نمیشه
دو اینکه تمامشون فدای اون لحظهای که داشتی ازم معذرت خواهی میکردی بخاطر اینکه نتونستم توی مراسم تشییع شرکت کنم با وجود اینکه خود من واقعاً تلاشی نکرده بودم برای حضور
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
و ممنونم ازت که اینقد خوب علایقمو میشناسی و حواست بهشون هست
همیشه کاغذ و قلم رو دوست داشتم
نوشتن بلد نبودم و نیستم اما حتی اینکه فقط خط خطی کنم برگه رو، فقط بیت شعرایی که در لحظه داره از ذهنم میگذره رو بیارم روی کاغذ هم خیلی وقتا آرومم میکنه (یا شاید میکرد )
هنوز گاهی وسط کاغذ پارههام وقتی دارم کیفی کمدی کشویی رو خالی میکنم از اضافهها چشمم میخوره به نوشتههایی که اصلاً یادم بهشون نبوده و خیلی وقتها خوندنشون حآلمو خوب میکنه
بعضی وقتا مثل امشب
با خوندن نامهای که به پیشنهاد زینب نوشتمش
بعد از ظهر تاسوعا
وقتی کنار احمدرضا بهم کاغذ و خودکار تعارف زد
گفت بنویس هر چی رو که داره تو دلت میگذره
بنویس و مث یه راز نگهش دار پیش خودت
بمونه بین خودت و داداشات
نامهای که با بیمیلی شروعش کردم، توی رودرواسی
نامهای که شروعش عارفانه بود و.
آخر نامه تو بودی
واقعاً دلم میخواد به همه اونایی که از شنیدنش متعجب و شوکه میشن بگم خودمم تو شوکم هنوز
مث دیشب که به عمه گفتم چشماشو بماله مطمئن شه بیداره
که گفت حتی چَکم زدم به خودم برا اطمینان
انقددددددر داشتنت برام بعید بود که.
دوستت دارم
یه سکانس داشت سریال امام علی(ع)
[نقل به مضمون]
اشتباه نکنم طلحه و زبیر رفته بودن خونه حضرت
نشستن سر سفره
جناب قنبر(ع) براشون نون و نمک و شیر آوردن
گفتن علی(ع) از همینها اطعام میکنه؟
جناب قنبر(ع) جواب دادن که علی(ع) امشب سنگ به شکم میبنده
پرسیدیم و فهمیدیم ینی اینکه شکمش رو محکم میبنده، تا اسید معدهش ترشح نشه و نخواد غذا بخوره
برای درک گرسنگی مردم
ما که نمیخوایم ینی توان و تحمل و عرضه و شعورشو نداریم بخوایم گرسنهها رو درک کنیم
ولی به نوعی از دلشوره و استرس دچاریم
که داریم میمیریم از گرسنگی
ولی چشممون به غذا میفته حالت تهوع میگیریم نه اینجور هاااا
چشاشو ریزتر از حد معمول کرده
یه دور دور خونه زده
اومده نشسته کنارم
همچین صمیمیطور
میگه چقد امروز لباسات قشنگه :)))
یکم نشسته بعد بلند شده ایستاده روبروم
چقد روسریت قشنگه
بلوزتم چقد قشنگه
:))))))
بچه دو ماه فقط مشکی سرمهای دیده :دی
تولدشه و
خب
هر قدر بالا پایین میکنم دیگه هیچی مث قبل نیست :)
الآن در ظاهر شاید قهر نیستیم ولی یک ماه میشه خبری از هم نداریم
نه که نداشته باشیم
اخبار دورادوریه که با واسطه رسیده
حتی جواب تلفن منو نداد که باهاش خداحافظی کنم برای اربعین
دقیقاً برای ٣٢ روز پیشه آخرین مکالمه مون!
مخلوقات ظالمِ نادونی هستیم خلاصه.
٢٩ مهر ٩٧
بعد از ظهر
دو سه متری مزار طیب
روبروی گنبد جناب عبدالعظیم
اون لحظهای که با کمترین فاصلهی ممکن بالای سرم ایستاده بودی و نگاهم بند نگاهت بود
ممنونم از مادرت و خواهرت
که بیتوجه به جواب احمقانه من
شرایطو برای چند دقیقه با هم بودنمون مهیا کردن
یکی دیگه از عوارض بیش از حد دوست داشتن اینه که حساستر و شکنندهترت میکنه
یکی از عوارض وضع دور ز دلدار زیستن اینه که بهونهگیر ترت میکنه
یکی از عوارض دیگهش اینه که دلتنگیات خستگیاتو دقیقاً سر همونی میشکنی که از جان خودت دوستترش میداری
درباره این سایت